تو شهر
بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر
نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…
دوباره گفت
آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم
بهت میدم
بهش گفتم اسمت چیه…؟
فاطمه…بخر دیگه…!
کلاس چندمی فاطمه…؟
میرم چهارم…اگه نمی خری برم..
می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم
دوستام همه رسیدند همه ازش
لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این
کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟
باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم !
فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت
سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! !!!!!..فقط نگاه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...فقط نگاه...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟